معرفی و نقد «در باب تسلی خاطر، آرامش در عصر ظلمت» در پردیس کتاب مشهد | رنج و تسلّی امکانی برای رشد انسان است درگذشت علی رشوند، بازیگر و تهیه‌کننده تئاتر + علت برگزیدگان جشنوارۀ فیلم عمار معرفی شدند مروری بر برخی از مستند‌هایی که درباره شهید حاج قاسم سلیمانی ساخته شده‌اند صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۳ روایت کردن، مهم‌ترین کار جهان است رمان «سردار ایرانی» در کتاب‌فروشی‌ها غربت موسیقی مقامی در بی‌مهری‌ها پخش فیلم تلفن زمان برای نابینایان و ناشنوایان + زمان پخش نگاهی به فیلم‌های احتمالی چهل‌وسومین جشنواره فجر در بخش اجتماعی فصل اول برنامه هزار و یک شب، ۱۰۰ قسمت است + زمان پخش درباره مجموعه متغیر منصور اثر یعقوب یادعلی | داستان‌هایی درباره تغییر فیلم توقیف‌شده مسیح پسر مریم، سریال می‌شود بهترین فیلم سال ۲۰۲۴ از نگاه انجمن منتقدین فیلم بریتانیا» (UKFCA) فیلم‌های آخر هفته تلویزیون (۱۳ و ۱۴ دی ۱۴۰۳) + زمان پخش و خلاصه داستان حمید نعمت‌الله: یک سانس در جشنواره به فیلم قاتل و وحشی بدهید مهران مدیری با «گل یا پوچ» جدید برمی‌گردد آیین افتتاحیه پانزدهمین جشنواره مردمی فیلم عمار در مشهد برگزار شد+ویدئو پژمان جمشیدی با فیلم سینمایی روز جزیره، در راه فجر چهل و سوم
سرخط خبرها

عیسی توشله باز قهاری بود

  • کد خبر: ۱۳۵۴۶۷
  • ۲۸ آبان ۱۴۰۱ - ۱۳:۲۶
عیسی توشله باز قهاری بود
برادر عیسی، خب طبعا موسی بود. برعکس شخصیت شر و شیطان عیسی، همه به سر موسی قسم می‌خوردند.

برادر عیسی، خب طبعا موسی بود. برعکس شخصیت شر و شیطان عیسی، همه به سر موسی قسم می‌خوردند.

پسری بی حاشیه و مظلوم بود، حتی وقتی پی علف می‌رفتیم (برای جمع آوری گیاهان بهاری مثل ساق تروشو و پونه و کاکوتی و...) همیشه خدا همه ابا داشتند که عیسی دنبال ما بیاید؛ چون حتما یک نشتی می‌زد؛ یا سگ و گربه‌ای را می‌آزرد یا از دیوار باغی بالا می‌رفت یا خود ما را اذیت می‌کرد. موسی با وجود اینکه بزرگ‌تر بود، وقتی که از دست عیسی عصبانی می‌شد، چون زورش به او نمی‌رسید، انگشت اشاره خودش را دندان می‌گرفت و می‌گفت:
_ عیسی! عیسی!

و هی انگشت اشاره دست راستش را دندان می‌گرفت؛ برای همین همیشه انگشت اشاره دست راستش زخمی بود، ولی عیسی چند قدم فرار می‌کرد و باز دنبال ما می‌آمد و دست آخر، نشتش را می‌زد.

آن اوایل هیئت‌های هفت نفره به مردم زمین می‌دادند. دایی من هم یک زمین گرفت در چاهشک. بعد‌ها همان زمین‌های کشاورزی تبدیل به خانه و ویلا شد و مشهد کشیده شد به آن سمت‌ها و دایی من، زمین‌ها را رها کرد و آمد ویلاشهر زمین خرید.

در همان سال‌های کشاورزی که ما می‌رفتیم سری به دایی و زن دایی و پسردایی‌ها بزنیم، مادرم می‌نشست تا شب با زن دایی به حال وروزشان گریه می‌کردند. من و عیسی هم می‌رفتیم برای خالی کردن آغل چغوک‌ها. یک حلب روغن خالی را برمی داشتیم. عیسی دستش را می‌کرد توی سوراخ درخت و با یک مشت، بچه گنجشک بیرون می‌آورد و می‌ریخت داخل تین حلبی. یک روز آن قدر گنجشک جمع کرد که تین سنگین شد.

من دستم را گذاشته بودم روی در تین و مواظب بودم گنجشک‌ها فرار نکنند. هنوز نمی‌دانستم عیسی چه نقشه‌ای دارد. آخرش رفتیم سر قنات، عیسی تین را از من گرفت و یکی یکی گنجشک‌ها را بیرون آورد و با دست دیگرش، سر آن‌ها را جدا کرد و انداخت توی قنات. من ایستاده بودم و متحیر این صحنه را نگاه می‌کردم.

یک آن یکی از گنجشک‌ها که پریزاد بود، فرار کرد به سمت بیابان و عیسی دوید دنبالش و از روی هوا شوتش کرد و بعد سرش را کند. پر همه گنجشک‌ها را کندیم و به سیخ کشیدیمشان و سرخ کردیم و خوردیم.
خانواده دایی چند سالی آنجا بودند و بعد آمدند ویلاشهر و باز من به هر بهانه‌ای می‌رفتم دیدن عیسی.

آن زمان‌ها او توشله باز قهاری شده بود. چون عیسی مثل من دماغش دائم آویزان بود و دائم دستمال‌ها را گم می‌کرد، زن دایی یک دستمال به شانه اش سنجاق کرده بود. وقتی حریفش شون شون بالا قال می‌کرد (یک اصطلاح تیله بازی)، عیسی دماغش را پاک می‌کرد و بعد دستمال را پرت می‌کرد پشت سرش و چنان تیله طرف مقابل را می‌پراند که از وسط نصف می‌شد و تا ظهر کلی دشت می‌کرد.

یک روز با اصرارش، من یک دور بازی کردم و باختم و نشستم به گریه کردن.

حکایت‌های عیسی هنوز ادامه دارد...

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->